مه سنگینی همه جا را فرا گرفته بود، علاوه بر مه، ظلمت شب نیز دید ما را محدود کرده بود. تنها، صدای نفس نفس بریده سربازان و گهگاهی صدای قدم های ریز آنها شنیده می شد. برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم همه در جای خود ایستادند و به من چشم دوختند. حس اضطراب را در تک تک چشمانشان می توانستم ببینم. من به عنوان فرمانده وظیفه سنگینی را بر روی دوش خود احساس میکردم. عرق سردی بر روی صورتم نشسته بود. میلرزیدم نه از سرما بلکه از ترس!
جنگ بزرگی در راه بود. اپلی ها و اندرویدی ها با هم متحد شده بودند و ویندوز فون مانند همیشه تنها بود. جنگ به مرحله حساس خود رسیده بود. جمعیت چند صد نفری ما در مقابل جمعیت میلیونی اندرویدی ها و اپلی ها! سربازان تازه آموزش دیده ما در مقابل سربازان با تجربه آنها. کارشناسان بارها و بارها اندروید و اپل را برنده بلامنازع جنگ می دانستند اما کور سوی امیدی نیز به ویندوز فون داشتند زیرا ویندوز فون با وجود مشکلاتی که داشت با یک زاویه دید متفاوت آمده بود. با ابداعات جدیدی آمده بود و حرف های تازه ای برای گفتن داشت…
طبق قرار داد طرفین قرار بود جنگ تن به تن باشد. حمیدرضا، تک تیر انداز حرفه ای گروه را، بر روی یکی از بلندی ها مستقر کرده بودم تا در صورت نیاز از او استفاده کنم. علی در نبرد مهارت ویژه ای پیدا کرده بود و به خوبی نقاط قوت ما و نقاط ضعف حریف را می شناخت. میثم به عنوان مشاور در کنار من بود و در تصمیمات مهم به من کمک می کرد.
همه ی نفس ها در سینه حبس شده بود. آنها یک نفر را به میدان نبرد فرستاده بودند و منتظر نفر ما بودند. چشم در چشم سربازان نگران اما مصمم نگاه میکردم. چه کسی را به عنوان اولین نفر بفرستم؟ در گیر و دار تصمیم گیری بودم که ناگهان یک نفر گفت: آقا رضا، من میرم!
علی بود که این چنین مستحکم اعلام آمادگی کرده بود. خیالم از بابت علی راحت بود. به عنوان اولین نفر برای نبرد، فرد مناسبی بود زیرا اولین نبرد از اهمیت ویژه ای برخورد دار بود. نگاهی به میثم کردم تا تایید نهایی را بگیرم. میثم برخلاف من بسیار آرام بود، با سر علامت داد که او هم موافق است. با بی سیم به حمیدرضا گفتم آماده باش در صورتی که تخلفی از آنها سر زد وارد عمل شود.
علی آمد کنارم، دستم را بر روی شانه اش قرار دادم گفتم: “علی من بهت امید زیادی دارم. نا امیدم نکن!”
چشمانش برق میزد و مملو از آرامش بود. لبخندی زد و گفت: “چشم فرمانده” و رفت به میدان نبرد…
حریفش کاملا مجهز بود و با امکانات زیادی آمده بود. رم 4، پردازنده 8 هسته ای، سنسور های فراوان فقط بخشی از امکانات حریف بود. اما موضوعی توجه ما را به خود جلب کرد. او بسیار سنگین قدم می زد، حرکاتش کند بود و گهگاهی لگ نیز در آن دیده می شد. در مقابل علی بسیار سبک و فرز حرکت می کرد، سرحال بود و حرکات روانی داشت.
نبرد زودتر از آن که فکر می کردیم شروع شد. سربازان هر دو طرف در حال شعار دادن بودند و طرف خود را تشویق می کردند. ضربات هر دو حرفه ای بود. حریف اندرویدی با توجه به امکانات و نرم افزارهای ویژه ای که داشت حرکات به ظاهر بهتری انجام می داد اما علی حرکات ساده ولی دقیقی داشت و البته بسیار حرفه ای نیز جا خالی میداد.
چند دقیقه ای از شروع نبرد نگذشته بود که حریف اندرویدی یک ضربه سهمگین به علی وارد کرد و علی نقش زمین شد! صدای همهمه سربازانی که مشغول تشویق علی بودند به یکباره قطع شد. همه نگران علی شده بودیم و چشممان به او بود. ما نباید در اولین نبرد شکست می خوردیم. روحیه تیم با اولین باخت بسیار ضعیف می شد. در دل فریاد می زدم: علی بلند شو!!!
علی تکان خورد و به سختی از جا بلند شد کمی تلو تلو می خورد اما بعد از چند دقیقه توانست روی پای خود بایستد و دوباره فیگور مبارزه به خود گرفت. نگران نبودم، آن ضربه گرچه سنگین بود ولی به علی نفوذ نکرده بود، ویندوز فون از امنیت بالایی برخوردار بود.
مبارزه مجددا آغاز شده بود و علی دوباره شروع کرده بود به جا خالی دادن های استثنایی خودش. علی در یک حرکت بسیار سریع توانست چند ضربه مهلک به حریف پر آوازه خود وارد کند که البته این ضربات بسیار راحت بر پیکره او نفوذ کرده بود و این موضوع برای ما عجیب بود.
حریف از زخمهایی که پیدا کرده بود رنج می برد، همان چند زخم کوچک ولی عمیق بیش از حدی که فکر می کردیم حریف را از پا انداخته بود. میشد حدس زد که دیگر برد از آن ما باشد. همینطور که داشتم در فکر خود به مبارزه بعدی فکر می کردم و این مبارزه را تمام شده می دانستم ناگهان پای علی پیچ خورد و به زمین افتاد، ویندوز فون گرچه بسیار پایدار بود اما باگ های ریزی به علت جوان بودن آن نیز وجود داشت. حریف اندرویدی بالای سر علی آمد. این ضربه می توانست ضربه آخر باشد و کار علی را تمام کند.
ورق برگشته بود و بازی برده را داشتیم می باختیم. نمی توانستم کشته شدن علی را ببینم، پاهایم سست شده بود و توانایی دیدن این صحنه را نداشتم. همه امیدم به حمیدرضا بود که شاید کاری انجام دهد اما حمیدرضا آدمی نبود که پا روی قوانین بگذارد.
حریف اندرویدی دست خود را بالا برد، استفاده از منابع سی پی یو و رم به بالاترین حد خودش رسیده بود و به نظر می رسید تصمیم دارد مهلک ترین ضربه خود را بزند. دستش را پایین آورد تا ضربه را وارد کند. اما…
اتفاق عجیبی رخ داده بود، حریف اندرویدی حین زدن ضربه در جای خود میخکوب شده بود. هیچ حرکتی نداشت. گویا تمام بدنش قفل شده بود. ناگهان یکی از لشگریان پشت سر من داد زد: “هــنــگ کــرد!”
بله خیلی عجیب بود اما اتفاق افتاده بود. فردی با این همه توانایی و امکانات هنگ کرده بود. تمام سربازان یک صدا و پشت سرهم فریاد می زدند : “هنـگروید هنـگروید”. علی خیلی آرام از جای خود بلند شد، کنار او ایستاد و با یک ضربه اساسی کار او را تمام کرد.
حس غرور داشتم و به اعتقادی که به ویندوز فون داشتم افتخار کردم. ویندوز فون گرچه نوپا بود و امکانات دهن پر کن اندروید را نداشت اما آینده مستحکمی داشت. شور و شوق وصف ناپذیری میان سربازان ما ایجاد شده بود و آن اضطراب اولیه از بین رفته بود. امید همه ما بیش از پیش شده بود. اما در مقابل سکوت سنگینی در لشگر دشمن ایجاد شده بود که بی دلیل هم نبود. آنها پرچمدار خود را فرستاده بودند که شکست مفتضاحانه ای خورده بود.
نکته: دوستان این داستان تماما تخیلی بود و استفاده از عباراتی همچون “هنگروید” در داستان فقط در جهت جذاب کردن داستان استفاده شده است. نه تنها من بلکه تمام کادر وینفون به این موضوع معتقدیم که هر سیستم عاملی نقاط قوت و ضعف خود را دارد و نمیتوان برتری مطلق را از آن کسی دانست. امیدوارم دوستان اندرویدی از این داستان طنز دلگیر نشوند.
بسیار عالی.دم شما گرم ……..